من یک دختر آزاد و شاد بودم قبل از بدست آوردن عشق. همه چیز همیشه طبق میل من بود. گاهی اعصابم خرد میشد ولی ناتوان نبودم. ازدواج هم که کردم باز هم شاد و آزاد بودم اما...
اما خلاء نبودن عشق همیشه بود. من نمیدانستم که چگونه باید آن را بدست بیاورم. هیچ کجا هم عشق را ندیده بودم.
گاهی آدم تسلیم سرنوشت محتوم میشود و تصمیم میگیرد فقط کاری را انجام بدهد که به نظر درست میآید.
پس کار درست را کردم و عشق ایجاد شد.
اما این انتخاب، معاملهای ناگزیر بود. آزادی و توانایی در مقابل اسارت در بند عشق.
سخت است. الان رنج زیادی میکشم اما میدانم روزی تمام میشود و بعد میتوانم به غار تنهایی هایم بروم و چند ساعت در حالت مدیتیشن به هیچ چیز فکر نکنم.
سخت است اینکه توی راه باشی و در انتظار رسیدن به مقصد. اما بهتر از اینه که توی بیابون آواره باشی.
من مطمئنم که آواره نیستم.
الان که دارم اینارو مینویسم اشک بین واژهها فاصله میاندازه. بازهم نمیدونم چرا دارم گریه میکنم. شاید چون دلم برای آزادیهام و تواناییهام تنگ شده. گرچه هرچی فکر میکنم مطمئنتر میشم که واگذاری اونها به عشق کار درستی بوده. چون حتی اگرهم داشتمشون فایدهای برام نداشتند.
وقتی اومدم توی اتاق که به نهایت درجه قاطی کردن رسیده بودم. الان فقط در اتاق رو قفل کردم که کسی رو نبینم. که کسی اعصابم رو به هم نریزه. که کسی روانم رو خطخطی نکنه. من الان فقط در جستجوی آرامشم.
حضرت حافظ که میگه: که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها، شاید منظورش مشکلات بر سر راه آرامش بوده!
خب... من میرم یه ذره the princess diaries خودم رو بخونم...
برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 82