مدتی هست که ننوشتم. دلایل زیادی داشت.
آخ آخ آخ نگم که چقدر اونجا بهشت شده بود. یه منظرههایی خلق شده بود که نمونهاش فقط توی تصویرگریهای کتاب کودک هست. همونقدر شاد. همونقدر فانتزی. آسمان آبی. نور مستقیم و ناز خورشید. رودخانه و کوههای سر به فلک کشیدهای که نوکشون پر از برفه. کمی نزدیکتر، تپههای پوشیده از چمنِ سبز درخشان یا زمینهای کشاورزی گندم و جو و درختان گرد و سبز پررنگ. نزدیک شهر پدرم، پلدختر، کوهها افسانهای هستن. صخرهای و موج دار. انگار باد کوهها رو کج کرده. بی نظیره.
من تو یه همچین سرزمینی ریشه دارم. غرور انگیزه. وقتی به مناعت طبعم فکر میکنم باید بدونم پدران و مادرانم چقدر قوی و شاکر، سخاوتمند و بردبار بودند. خون اونها در رگهای منه.
رفتن ما دلیل خاصی داشت و مهم ترین درسی که از این سفر کوتاه اما ارزشمند گرفتم این بود که نگذارم فاصله ها من رو از خانواده بزرگم دور کنند. باید بهشون زنگ بزنم. باید حواسم بهشون باشه. این عشق و محبت بین ما رو خداوند هدیه داده. نباید بگذارم هدر بره. رفتم سر خاک پدربزرگم. چقدر دلم براش تنگ شده. حتی با وجود اینکه وقتی بود، ما حرفی نداشتیم با هم بزنیم اما باران برکت بود.
دمِ حرکت، اذان مغرب شد. رفتیم مسجد جامع شهر. اونجا یاد آرزوم افتادم. کاش میتونستم یه گوشه از این شهر، معلم قرآن بشم. سبک زندگی برای مردم بگم. کاش میشد. گفتم آرزوم اما شاید این آرزوی مادرم بوده. شاید آرزوها نسل به نسل منتقل بشن. نمیدونم چی میشه. افوض امری الی الله.
بعد برگشتیم بروجرد. رفتیم سرِ مزار پدربزرگ مادریِ مادرم و مادربزرگ مادریش، بیبی فاطمه. و مادربزرگ پدریش. حتی سنگ قبرهاشون رو هم دوست داشتم. مثل آغوش بودند. و دوباره در بروجرد هم همون احساسات تکرار شد. همین که چقدر باید حواسم به خانواده باشه. و شاید این عشق، انقدر پرورده شد که مثل یک آتش فشان فوران کرد. قرار بود زود برگردیم اما خدا میخواست که من از این عشق استفاده کنم. ماشینمون خراب شد و یک روز و نصفی بیشتر موندیم. همین شد که خداوند به من لطف کرد تا پیگیر یک سری مسائل بشم. هنوزم پیگیرم. نمیدونم تهش چی میشه اما خیلی امیدوارم که خدا کمک مون کنه و یه گرههایی باز بشه تا عزیزای دلم حاجت روا بشن.
باورتون نمیشه اما الان که اینا رو مینویسم دارم گریه می کنم...
اما داشتم میگفتم چرا ننوشتم. دلیل دیگر ننوشتنم اشتغال مبارکم به حفظ قرآن هست. حالا آخر شهریور میام میگم که به کجا رسیدم و چقدر حفظ کردم. یک دفتر حفظ هم از آکادمی تحفیظ خریدم که هنوز وقت نکردم فایلهای آموزشیش رو ببینم و نکته بردارم. واقعا وقت سرخاروندن ندارم.
واقعا نمیدونم چی بگم. اما خسته و آزرده شدم.
ارادتمندم.
۳ تا + امشب...برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 7