نمیتونم بخندم.دلم میخواد برم یه جای دور که ریخت هیچکی رو نبینم.
حالم خیلی بده.
به خاطر حال بدم فاطمهزهرا رو اذیت کردم. شیلنگ آب رو که به خاطرش داشت گریه میکرد رو گرفتم رو سرش.
برام مهم نبود گریه میکنه.
خیلی حالم بده.
چقدر دلم میخواد الان پیش یک مشاور برم.
یا یه استاد اخلاقی که اعصابم رو خرد تر اینی که هست نکنه.
چقدر خسته ام.
برنامه هام به هم ریخته. دلم یه مسافرت میخواد.
دلم یه کسی رو میخواد که بشینم براش همه چیزو تعریف کنم.
از اول...
از حدود بیست تیر وسط ترم تابستونی و گرمای قم که مخ آدمو تعطیل میکنه، بند و بساط کارای خونه شروع شد: زدن در های توری و نرده های خونه.
شب هایی که میموندن خونمون و بداخلاقیها و بدعنقیهاو بد غذاییها و قلیون کشیدنها و چاییها و اردو رفتن بعضیها و بداخلاقیهای بعدش و مهمون پشت مهمون اونم شبهای امتحانم. دعواهای یه عده با هم و داد و بیداد و اذیت کردن فاطمهزهرا و داد و بیداد.
مهمون پشت مهمون و جمع و جور کردن و بشور و بنداز و پهنکن ها.
اثاث کشی بیموقع و یک هفته درگیری. صبح و شب.
زندگی برام نموند تو این مدت.
شبهایی تا مسواک میزدم و میاومدم برای خواب، اونو تو خواب میدیدم.
روز و شبهایی که خستگی روحیاش بیشتر از جسمیاش بود. خسته از تعارفهایی که باید به زور دیگران به دیگران میزدم و اونا رو به خونمون دعوت میکردم. خسته از تعارفهایی که اون میزد و انقدر ادامه میداد تا طرف رو راضی میکرد و حس بدی که برای من میموند.
خسته بودم و خسته بود. شاید اون بیشتر از من. نمیدونم...
ولی من تحمل اونو ندارم. ضمن اینکه من تفریحات اونو هم نداشتم. چقدر استرس داشتم و دارم. شاید اگه منم آب تنیهایی که اون با دوستاش کرد و وقت هایی که با رفقاش گذروند داشتم، حالم بهتر بود.
خسته ام.
حالم از خونمون به هم میخوره.
حالم از اینکه زورم میکنه برم به بعضیها سر بزنم بده.
حتما دلش نمیخواد با هم باشیم.
آره
حالم از این وضعیت بده.
منتظرم ببینم چطور خوب میشم؟ با یک پک آب سیب و آب هویج و آب آلبالو و آب زرشک
یا یک فیلم غمگین
یا ...
امروز:
حالم بد شد تو مسیر تهران قم. این همه روضه خوندم که خوب نیست آدم به خاطر هر چیزی خانواده اش رو تنها بذاره حتی اگه اون آرزوش باشه. اما انگار گل لگد کردم.
میخواد بره.
میگه یه هفته، ده روز.
چرا باید بد نگذره به من؟
اگه اتفاقی براش بیافته چی؟
برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 90