دو هفته است که بیدلیل خاصی ننوشتم. شاید چون غالبا یه روال ثابتی توی خونه در جریانه.صبحها که از خواب بیدار میشم، مقادیر زیادی "تا" در انتظارم هست. تا زدن پتوها که اغلب تارهای موهای دخترا رو باید اول ازشون جدا کنم :/ و تا زدن لباسهای روی بند رخت. بعد بردنشون به اتاقهای مربوطه. بعد باید صبحانه بچهها رو داد. بعد مقدار زیادی ظرف در انتظارم هست. بعد مقدار زیادی آشغال و اسباببازی کف خونه هست که باید جمع بشه ولی اغلب با توجه به انرژیام و اینکه آیا ناهار داریم یا نه؛ باید تصمیم بگیرم کدوم رو انجام بدم. چون آشپزخونهمون اپن نیست، به بچهها دید ندارم. برای همین گاهی بعد از درست کردن ناهار، از آشپزخونه که میرم توی هال، میبینم دوباره زینب و لیلا توی خونه بمب ترکوندن. انواع و اقسام لباسهای خودشون و من، دستمال آشپزخونه، عروسک، آجرهی خونهسازی، کتاب و دفتر و مداد و ... در گوشه گوشه خونه پهن شده. با یک نظم مبهم. گاهی ترتیب همین اجزا تا شب چند بار تغییر میکنه، چون بچهها مدام در حال بازی هستند. تازه این با وجود این هست که تلویزیون از صبح تا غروب یکسره روشنه! یه مدت هم در اتاق خودمون رو قفل کردم که تاثیر خیلی مثبتی در کمتر به هم ریختگی خونه داشت و داره.خلاصه همین کارها انرژی میگیره که دیگه به گردگیری و تمیزکردن سرویسها و حتی جارو زدن هم نمیرسه. خونه بزرگه و معونهاش زیاد... هرکه بامش بیش؛ برفش بیشتر است. خستهکننده است. ولی همینه که هست.گاهی اتفاقات مختلف انقدر ازم انرژی میگیره که میگم صد رحمت به همینی که هست :)تازه خیلی خدا رو شکر میکنم. همین که میتونم روزهای زوج برم باشگاه، فرصتی هست که خیلی دخترای شبیه من ندارن. خیلی باید خدا رو شکر کنم.اتفاقات زیادی هم البته افتاد.حد نصا, ...ادامه مطلب
خب از کجا بگم؟؟؟ دارم از ذوق میترکم!یکی دو روز میشد که کتاب "مثل نهنگ نفس تازه میکنم" رو تموم کرده بودم. ذهنم درگیر حرفهایی بود که نویسنده نگفته بود. مقایسه که میکردم بین زندگی خودم و مستوره، میدیدم خیلی فرق داریم. شاید به خاطر تفاوت نسلی هست. ولی مهمتر از اون، من به خاطر درسخوندنم و رشتهام یه گرههایی تو جامعه میبینم که دوست دارم اونها رو باز کنم. دلم میخواست منم قصهی خودم رو بنویسم... ولی با حالِ بد، با اینهمه بد و بیراه که نثار خودم و سرنوشت میکردم و این جادهی مهآلودی که انتهاش رو نمیتونستم حدس بزنم، از چی مینوشتم؟ مخاطب تهوع میگیره...تا اینکه دیروز، برای ناهار یک فسنجون خوشمزه درست کردم و بعد از ناهار هم بچهها رو بردم پارک. اون روز ظهر، همسر هی پیام میداد و تلفن میزد و میگفت: بیا که حالا که داداشت ماشینش رو تا آخر عید نمیخواد، باهم بریم بروجرد.من هر بار یکجور جواب منفی بهش میدادم. یک بار جوابم دلگرم کننده بود، یک بار خنثی، یک بار ناراحتکننده، یک بار مبهم و ...دست آخر خسته شد. گفت صالحه چقدر عجیب شدی. چقدر پیچیده شدی. فکر میکردم میفهممت ولی الان دارم حس میکنم هیچ چی ازت نمیدونم. من هم توی دلم میگفتم: اشتباهت از همونجایی شروع شد که فکر کردی من را میفهمی! فکر کردی من سادهام. ساده فکر میکنم. ساده واکنش نشان میدهم. نه! هنوز مانده تا پیچیدگیهای من را بفهمی.بلاخره ساعت از ۸ که گذشته بود و رسید خانه، من طبق معمول خسته بودم. خانه را جارو زده بودم و مرتب کرده بودم. مانده بود ظرفها که تا آمد توی خانه و دید میخواهم دست به ظرفها بزنم، آمد پای سینک و دستهام رو با زور کنار کشید. گفتم: "آی! چیکار میکنی؟ فشار نده دردم میاد." اصرار اصرار که من میشو, ...ادامه مطلب