امسال روز مادر از مصطفیجان هدیه روز زن نگرفتم. مخصوصا که در روز ولادت خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها، فاجعه کرمان رقم خورد، کلا دل و دماغ رو از من و مصطفی گرفت. ظهرش رفته بودم مدرسه فاطمهزهرا. با اینکه چهارشنبه رو به خاطر آلودگی تعطیل کرده بودند اما چون بچههای مدرسه برای اون روز، تدارکهای زیادی برای مادرها دیده بودند، مدرسهشون اون روز رو تعطیل نکرد و اینها همهاش زحمتهای کادر مهربون و دلسوز مدرسه بود. هر کلاس تبدیل شده بود به یک غرفه از یک نمایشگاه در مورد حاج قاسم و شهدا. کلاس فاطمهزهرا هم ایستگاه صلواتی بود. من نیم ساعت دیر رسیدم و به تهدیگ غرفهها رسیدم اما بعدش مراسم سرود دخترها بود و مولودی و ... یه اجرای خیلی دوست داشتنی داشتند دخترا. آهنگ مادرِ من مادرِ من خسرو شکیبایی رو برامون به شکل سرود خوندند.گولّه گولّه اشک ریختم. روزی که برای اولینبار این آهنگ رو شنیدم تقریبا همسن فاطمهزهرا بودم. حتی در تصورم هم نمیگنجید که یک روز دخترم این رو برام بخونه...هدیه هم از دخترم گرفتم. یه ساک پارچهای ناناز که بچهها خودشون روش چاپ دستی کرده بودند. البته با کمک معلم.توی ساک هم با خط تحریری نوشته بودند مادرم، روزت مبارک عزیزتر جانم. , ...ادامه مطلب
۱. امشب به نسیم جان زنگ زدم و احوالش رو پرسیدم. خیلی زشت بود که تو روزهای اسبابکشیاش اصلا بهش زنگ نزده بودم. یه ذره در مورد پروژه مشترک باهاش حرف زدم. کار رو متوقف کرده به خاطر پایاننامه و فشارهای مختلف. وضعیت نسیم خیلی خیلی سخته. مشکل جسمی که داره هیچ، از خانوادهاش که دوره هیچ، بعد از جابهجایی خونهشون، از شوهرش هم دور شده. حالا دیگه تمام بارِ بچهها روی دوش خودشه.بهش گفتم پنجشنبهها میام خونهتون، تو برو کتابخونه...گفت نمیخواد، همین که بیای پیش هم باشیم و یک ساعت با هم درس بخونیم، کافیه... گفتم نه، باید بری یه جا با تمرکز بشینی کار کنی تا زودتر تموم بشه. بعدش هم نظرم عوض شد. بهش گفتم یکشنبه و سهشنبه میام اونجا. ساعت ۸ اینا تا ۱۲ الی ۱ بعد از ظهر.میگفت آخه من خجالت میکشم...نگفتم که من همیشه خودم رو مدیونش میدونم. سال آخر دوران سطح دو در جامعهالزهرا که غیرحضوری میخوندم، مامانم قم نبود. فاطمهزهرا سه سالش بود و باردار بودم. این نسیم بود که همیشه با روی گشاده از فاطمهزهرا پذیرایی میکرد تا من تو خونه درس بخونم. فاطمهزهرا و زهرا با هم بازی میکردند و نسیم بود که مدیریت بچهها رو برعهده گرفته بود. من اونقدر خیالم راحت بود که هیچ دغدغهای نداشتم...میشه برام دعا کنید که بتونم طبق برنامه کمکش کنم؟ دو روز تو هفته باید مراقب ۴ تا بچه زیر ۴ سال به مدت ۴ ساعت باشم :) ۲. در مورد کلاس زبان دیگه چیزی ننوشتم. پنجشنبه گذشته آزمون کتبی حضوری بود که ۶۰ امتیاز از ۱۰۰ امتیاز رو به خودش اختصاص میداد. از ۴۰ نمره در طول ترم و کلاسیها، ۳۷ گرفته بودم. فقط سه چهار نفر نمرهشون بیشتر از من بود. حال اینکه من با چه مکافاتی در کلاسها حاضر میشدم. چند بار در ماشین... از خانه تا مجم, ...ادامه مطلب
داستان به دنیا آمدنِ حضرت موسی علیه السلام را که شنیدهاید؟"واذ نجیّناکم من آل فرعون یذبحون ابنائکم و یستحیون نساءکم"خداوند میفرماید: "و هنگامی که ما شما را از دست فرعونیانی که پسرهایتان را میکشتند و زنهایتان را زنده نگهمیداشتند نجات دادیم."زمانی که کاهن مصر به فرعون خبر داد که به زودی فرزندی در میان بنی اسرائیل متولد میشود که سلطنت تو به دست او نابود میشود، فرعون از شنیدن این خبر به شدت منقلب شد و بر طغیان و سرکشی خود بیفزود و از سر جهل و غرور فرزندان پسر بنی اسرائیل را سر برید و دختران را باقی گذاشت.از کودکی که این داستان را مادرم برایم میگفت، برای من عجیب بود. چطور خداوند اجازه داد که سر نوزادانی بیگناه به خاطر بنده برگزیده او، بریده شود؟ چطور با عدل خداوند سازگار است؟ این پرسش گوشه ذهنم خاک میخورد که به گمانم بیشتر از ۶ سال پیش بود که به طور اتفاقی در کتاب روح مجرد خواندم که روحِ تمام این نوزادان که به نامِ "موسی" سربریده شدند، به کمک نهضت موسی علیه السلام و بنیاسرائیل آمدند تا سلطنت فرعون نابود بشود. از بین داستانهای قرآن، داستانِ موسی علیه السلام، از همه بیشتر شبیه داستان ظهور هست.حالا سوال این هست، آیا ظهور بقیه الله فی ارضه، کم از ظهور پیامبر بنیاسرائیل است؟نه. پس ایبسا این ظهور، جانفشانیهای بیشتری میخواهد. باید یقین کنیم این ارواح طیّبه که "لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا" هستند، از آسمان مشغول امدادرسانی به جبهه حق هستند.و بدانیم زیباست. "ما رایت الا جمیلا" است.ای کاش میتوانستیم عالم غیب را ببینیم. ای کاش میتوانستیم هلهلهها و بشارتهای کسانی را که "یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم الّا خوف علیهم و لا خم یحزنون" به گوشِ جان , ...ادامه مطلب
بیشتر انسانها کارهایشان بر اساس بیم است، نه امید. کسانی که براساس امید و بشارت الهی کار میکنند، یک مرتبه بالاترند. عابدینی، محمدرضا (۱۴۰۰) پروانگان شمع جمع. قم: نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها، دفتر نشر معارف. ۵ و ۶ شهریور:ساعت دو بامداد یکشنبه، کارم رو برای استادِ جان فرستادم.یک فیلم درام قدیمیِ مالِ بیست سال پیش دانلود کردم و دیدم. اینجوری تا اذان صبح بیدار موندم و بعد از نماز خوابیدم.بیدار که شدیم، صبحانه و ناهار رو یکی کردم. خونه رو مرتب کردم. با بچهها کاردستی درست کردم.ساعت سه و نیم، آماده شدیم که طبق هماهنگی قبلی بریم خونه مامان. مامان پیامک داد: "یک ساعت دیگه بیایید."به بچهها گفتم: "ببرمتون پارک؟"فاطمهزهرا گفت: "بریم کتابخونه عمومی."و رفتیم و ثبتنامشون کردم و کلی کیف کردیم.عصر رفتم پیش مهریخانم. برگشتنی رفتم یک سوپری برای خودم شکلات هیس بخرم، که دیدم کلی عطر (از این کپیهای شرکتی) آورده. تصمیم گرفتم یه کوکوشنل به خودم هدیه بدم...بعد با ترانه؛ با شکلات هیسِ سفیدی که زیر زبونم آب میشد، چست و چابک، برگشتم سوی خانه :)این شادی رو به خودم در شرایطی هدیه کردم که یک هفته تمام، مشغولِ یک ماجرای مسخرهی خانوادگیطور بودیم و از اون موقع همسر مریض شده و الان ده روزه که افتاده و به محض رسیدن به خونه مامان باید مشغول بچهها بشم و مغزم رو آماده جیغ و دعواهاشون بکنم. تازه، شب مامان مهمون داشت و خلاصه تمام انرژیام کشیده میشد و شد! شب هم راحت نخوابیدم. استرس مغزم رو میخورد.صبح امروز، دوشنبه، ساعت ۹ با استادِ جان جلسه بررسی کارم رو داشتم. سه ساعت طول کشید. برگشتم خونه، لهِ له. انقدر حجم اصلاحات بالاست که میترسم به دفاع شهریور نرسم. تصمیم گرفتم از الان تا دو, ...ادامه مطلب