۳ تا + امشب

متن مرتبط با «دعای» در سایت ۳ تا + امشب نوشته شده است

دعا کن که محتاج دعای من نباشی

  • اکنون من بر او احاطه دارم.اکنون من بر کار او احاطه دارم.از بودن من، او توانسته...حالا و هر روز، دعای من را لازم دارد.گرچه زخمم التیام یافته، اما نمی‌توانم فراموش کنم.وقتی در چشم‌های سیاه و سرمه کشیده‌ی مغرورم می‌نگرم...و در چهره‌ای که با تارهای تازه نقره‌ای شده، زینت داده شده...و به دست های خسته‌ام که درد می‌کنند، می‌اندیشم...و گوش‌هایم از ادراکِ متن ترانه‌ها سر باز می‌زنند...و زبانم آنچه روح و روان، از آن آزرده است، تکرار می‌کند...و قلبم مدام با کسی نجوا می‌کند...و کارم را به او می‌سپارد...و میگوید خدایا... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دعایی برای آرامش

  • الهم اجعلنی فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید این دعا رو موقع اذان مغرب، دقیقا اون لحظه‌ای خوندم که فکر کردم چقدر خسته و درمانده‌ام و نیاز دارم اونایی که دوستشون دارم بهم انرژی بدن... بگن ما بهت اهمیت میدیم... بگن ما دوستت داریم... بگن ما مراقبت هستیم... بگن همه چیز درست میشه...  شبِ تولدم یه اتفاقایی افتاد که ازش ناراحت شدم. ضمن اینکه اونم بعدش باید می‌رفت یه جلسه‌ای که اونجا هم گیر افتاد و یازده و نیم شب برگشت. بدتر از همه این بود که توی ذوق فاطمه‌زهرا خورد چون خیلی منتظر کیک و باباش موند. اما... دیشب همسرجان برام تولد گرفت. با یک روز تاخیر. با اینکه بعد از خوندن اون دعا و نماز، دیگه واقعا منتظر چیزی نبودم. تهِ قلبم فقط دوست داشتم بیاد، شاید آشتی کنیم و عادی باشیم. همین.اومد! کیک خریده بود با بادکنک و کلاه و فشفشه! شمع تولد ۲۷ خریده بود به جای ۲۸ :) به شوخی میگفتم: یک سال کم بود، باید ده سال کمتر می‌گرفتی. به جاش روی کیک با نستعلیق زیبایی نوشته بود: جانی و دلی ای دل و جانم همه تو. یه دسته گلِ نرگس خریده بود با یک رز سرخ وسطش. خوشبو... به چشمای مصطفی که نگاه می‌کردم، روم نمیشد نگاهش رو تاب بیارم. اما اون مهربون و عاشق، مستقیم نگاه می‌کرد توی چشمام. پلک هم نمی‌زد. گاهی فکر می‌کنم انقدر دوستش دارم که اعصابم از نبودنش خرد میشه. دوست دارم همیشه یه جایی باشه که بتونم قد و بالا و صورت ماهش رو ببینم. من که خیلی برنامه‌ها دارم و دوست دارم خیلی بهتر از این‌ها بشیم. خودش که میگه انقدر عاشقمه که حاضره همونی بشه که من می‌خوام. ولی من نمی‌خوام طبقِ میل من بشه. دوست دارم همه‌مون همرنگِ خدا بشیم... خیلی حالم خوب شد. البته مهمونیِ شلوغی بود. دایی‌ام و خانواده‌اش هم بودند و خ, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها